دل بستن به دیگران «شاید» اشتباه بزرگ باشد

بزرگ ترین ضربه‌ای که تو زندگی خوردم (زندگی + کسب و کار) ریشه اش دل بستن به دیگران بوده و هست! و از طرفی بزرگ‌ترین موفقیت و دانشی که تا به امروز کسب کردم هم به همین دلیل بوده و اون هم چیزی جزء یک تنه جلو رفتن نیست.

من تکیه گاهتم

این تیتر به نظر یک جمله شعاری هست که «شاید» برای مدتی به صورت موقت رنگ واقعیت به خودش بگیره ولی ذاتش برعکس است و هرگز اینچنین نبوده – حداقل برای من یکی!

تا جایی که ذهنم که یاری می‌رسونه از بچگی هر وقت سر موضوعی به یکی دیگه (از پدر و مادر بگیر تا …) اطمینان بیش از اندازه کردم و مطمئن شدم که اون مورد توسط اونها انجام میشه زندگی اون یکی روی خودش رو نشون داده و بهم فهمونده که روی پای خودت وایســــا اما من خیلی ساده از کنار این موضوع رد شدم!

 

بالا پایین و تکرار بی نهایت

چیزی که تو زندگی بیشتر از هرچیزی تجربه کردم فراز و نشیب های خود زندگی کردن بوده. برای اولین بار اعتراف می کنم تا جایی رفتم که تصمیم به خودکشی کردن هم گرفتن و در مقابل به جایی هم رسیدم که احساس کردم تازه متولد شدم و هیچکدام برای مدت طولانی ماندگار نبودند و این هم خوب است و هم بد!

 

چرا زندگی می کنم؟

سوال خیلی مهم که هنوز هم جواب درستی براش پیدا نکردم و در واقع دنبال اش هم نبودم! اما این رو میدونم که از همون کودکی در کنار سایر آرزوهایی که بچه ها دارن همیشه دوست داشتم فرد موفقی باشم که وجودم به بقیه کمک رسان و مفید بوده باشه.

درواقع شاید همین طرز تفکر یک پایه برای ضعف فعلی ام شده و اون هم نیاز به دیگران هست. راستش تا چند سال پیش فکر می کردم آدم ها موجودات خوبی هستند اما رفته رفته حسم بدجوری عوض شد و الان جایی رسیده که دیگه به انسان بودنم افتخاری نمی کنم و خودم رو برترین مخلوق نمی دونم – چراکه بدی هامون زیاده!

البته همون ضعف رو همین الان هم دارم و دارم روش کار می کنم که تا از بین ببرم اما هیچ وقت «شاید» از بین نره!

 

ثانیه های درحال گذر…

برخلاف چیزی که اعمال و رفتارم «شاید» نشون میده من آدمی هستم که برای وقت حساسیت زیادی دارم و دوست دارم همه چیز رو به سرعت انجام و در کمترین زمان به خواسته هام برسم و این مورد در پست تنها فقط ۳ ماه فرصت به طور کامل مشخص هست! اون سه ماه الان خیلی وقت هست که تموم شده اما به اون موفقیت نرسیدم و شاید همین موضوع باعث شده که چند ماه اخیر به این حال و هوای منفی برسم و «شاید» اگر به جای سه ماه یکسال در نظر می گرفتم شرایط کمی متفاوت‌تر میشد.

 

…بند قبلی در تاریخ ماند!

بهترین ویژگی که در خودم میبینم تو گذشته نماندن است! «شاید» اگه این آپشن رو نداشتم الان وجود خارجی نداشتم که این پست رو بنویسم! شاید باورش سخت باشه اما من به سختی به گذشته فکر می کنم و ترجیح میدم همیشه جلو رو ببینم واسه همین هم اگه یک ساعت بعد بیام این پست رو بخونم شاید از نوشتن برخی مطالب تعجب کنم و برخی کنایه های موجود فعلی رو ندونم اصلا به چی اشاره دارند. برای مثال پست ۴/۱۰/۲۰۱۵ نوشته بودم که یک تصمیم بزرگ تو زندگی ام انتخاب کردم اما حالا یادم نمیاد که اون x و y ها اصلا به چی اشاره داشتن! و برای شما هم که دارید این متن رو میخونید توصیه می کنم تو گذشته گیر نکنید چون از دست رفته و تموم شده (خوب یا بد).

 

من تحمل موفق نشدن را ندارم

تیتر را با دقت بخوانید! این با «من تحمل شکست خوردن را ندارم» بسیار متفاوت است. در اصل من آدمی هستم که رابطه خیلی صمیمی با شکست دارم اما علاقه‌ام به موفق شدن خیلی بیشتر هست. و این علاقه من ریشه در کودکی هام داره و دوست ندارم رویای کودکی هام رو خراب کنم.

گفتم زندگی فراز و نشیب های زیادی داشته و دل بستن «شاید» بزرگ ترین اشتباه باشه! وقتی که فکر می کردم نزدیک‌ترین فرد بهم میتونه تو راه رسیدن به موفقیت پا به پا با من بیاد و دستم رو بگیره روی دیگه‌ای نشون داد و از پام گرفت و یکی دیگه که به خاطرش اومدم پست رابطه میان موفقیت و اطرافیان شما را نوشتم هم در آخر مثل همه دل بستن ها به بدی تموم شد.

 

 

از دروغ و تعارف خوشم نمیاد

چقدر حرف برای گفتن! اونقدر زیاد که هرچقدر سعی می کنم تموم کنم باز یک بند از داخل اش بیرون میزنه و برخلاف گذشته که میگفتم به دلایل نمیتونم بنویسیم این بار کامل می نویسم!

اون دوستم رو که بند قبلی ذکر و خیرش شد «رامین چمنی» هست. از لحاظ تخصص و دانش فنی تو زمینه وب اطلاعات زیادی نداشت و بدون تعارف یک آماتور بود! اما مدتی که تو دانشگاه باهاش آشنا شدم به بهترین دوستم تبدیل شد و تو پست سال ۹۴ در یک نگاه به عنوان نفر اول ازش اسم بردم اما خوب شرایط طوری پیش رفت که الان مدت زیادی هست ازش خبری ندارم و رابطه کاری که هیچ – دوستی هم دیگه وجود نداره! نفر بعدی هم «علیرضا شکری» بود که بیشتر به خاطر طرز تفکرهای بیش از حد اختلافی از هم جدا شدیم و اون رابطه کاری قدرتمندی که در نظر داشتم هرگز شکل نگرفت.

البته این دو شخص اولین ها نبودن و قبل از اونها هم خیلی ها بودند که فکر می کردم می تونیم با همکاری هم دیگه به جاهای خوبی برسیم اما همگی به نحوی تمام شدن و «شاید» اشکال از خود من باشه!

الان هم با افرادی دارم رابطه ایجاد می کنم تا حداقل بتونم با اون ها به مسیر موفقیت وارد بشم (تنهایی سخت هست) اما هنوز نمی دونم این گزینه ها به کجا خواهند رسید.

 

فرصت های محدود

همیشه این حس رو داشتم که فرصت خیلی کمی دارم در حالی که از دید سایر افراد من هنوز یه جوان هستم که تازه میخواد به ۲۱ سالگی وارد بشه! اما برای من ۲۱ سالگی «شاید» پایان خیلی از رویاها و آرزوها باشه چه برسد به شروع!

راستش یک موضوع دیگه رو هم باز برای اولین بار میخوام اعتراف کنم (دومین اعتراف) و اون هم این هست که همیشه یک حس درونی داشتم که عمرم کوتاه هست! و شاید همین حس مخفی و درونی باعث شده که برای رسیدن به موفقیت در زمان کوتاه حریص باشم و ۲۱ سالگی را پایان خیلی از چیزها بدانم که برای میلیون ها نفر دیگر هنوز زمان شروع کردن هم نشده است!

 

ترس از مرگ؟!

سومین و آخرین اعتراف پست رو هم میگم: از مرگ ترسی ندارم به شرطی که به رویاهایی که داشتم برسم. در واقع از معدود افرادی هستم که همیشه به مرگ فکر می کنم. عده ای هستند که وقتی قبرستان می روند به این موضوع برای چند لحظه فکر می کنند اما من این قبرستان رو همیشه تو ذهن خودم دارم!

مرگ برای من یک چیز خیلی عادی هست و دوست هم ندارم که ۱۰۰ سال عمر کنم! به کلامی ساده تر دوست دارم هرچه روزدتر اون آدمی که از بچگی خیال پردازی اش رو میکردم بشم و بعد با خیال راحت به استقبال مرگ و «شاید» تجربه جهانی دیگر برم.

 

جمع بندی

راست اش پست رو که الان نگاه می کردم دیدم خیلی قاطی پاتی شد موضوعات اش و شاید به این دلیل است که ترجیح می دم تو گذشته نمونم! خدا یگانست و «قطعا» در این مورد ویژگی های زیادی نهفته است! هرچند که همیشه تلاش کردم خودم مسیرم رو طی کنم اما به برخی افراد که وسط راه بودن اجازه دادم با من همسفر بشند اما نمیدونستم که فقط بار اضافی خواهند شد؛ به همین دلیل از این به بعد به احتمال زیاد «شاید» تنها جلو برم و دیگر نگذارم کسی اثری وارد کنه.

البته همیشه کمک خواهم گرفت (هیچ شخصی کامل نیست) و به افراد خواهان کمک خواهم و منظورم از کل این نوشته ها یک حالت خاص فکری است که با کلمه نمیشه بیان کرد! پس اگه فردا دیدید با کسی شراکتی کاری کردم فکر نکنید که همه این ها شعار بوده! مطمئن باشید اون شخص شریک هم قدرت اثر گذاشتن نخواهد داشت.

در نهایت نوشتن من رو آروم می کنه و این دفعه هم آرومم کرد و از بار منفی‌ام به اندازه زیاد کم شد و حس می کنم آماده هستم که دوباره تحت هر شرایطی به پیشرفت و موفقیت فکر کنم اما قبل از اون دوست دارم که فردا رو مثل دوران بچگی به تماشای ابرها بگذرونم و یک روز متفاوت رو سپری کنم تا اینکه مثل هر روز به سمت رکوردشکنی و اعتیاد قدم بردارم!

 

پ.ن۱: عکس پست مال ۱۱ سالگی‌ام هست.

پ.ن۲: منفی های زندگی رو سرکوب نکنید؛ اونها رو بپذیرید تا خودشون محو بشن

پیام کیوانی

نوشتن رو دوست دارم، چون باعث افزایش آگاهی خواننده میشه. تمام سعی ام این هست که مطالبی که می نویسم برای افرادی هم که مراجعه می کنند مفید و کاربردی باشه ولی قطعا مواردی خواهند بود که اصلا به درد شما نمی خورن! چون اینجا "وبلاگ شخصی" هست.

۳ دیدگاه‌

  1. گارمین گفت:

    واقعا دلبستن بزرگترین اشتباه زندگی محسوب میشه

  2. ناشناس گفت:

    ترس از مرگ! یه روز از قبرستون رد شدم تاریخ مرگ یه سنگ قبر هم سن من بود به خودم گفتم فرق من با فردی که بیست سال پیش مرده چیه. بدنیا نمیومدم بهتر بود

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *