شما روی شانه های خود چه حمل می کنید؟
شواهد نشان داده است که اگر چیزی برای مدت های طولانی و به دفعات زیاد تکرار شود، تبدیل به یک حقیقت می شود حتی اگر چنین نباشد. بسیاری از باورهای کنونی ما حاصل همین موضوع است. مواردی که بارها و بارها تکرار شده اند و ما بدون اینکه آگاهانه در مورد آنها اندیشیده باشیم، آنها را قبول کرده ایم.
داستان
کشاورز فقیری برغاله ای را از شهر خرید. همانطور که با بزغاله به سمت روستای خود باز می گشت، تعدادی از اوباش شهر فکر کردند که اگر بتوانند بزغاله آن فرد از بگیرند می توانند برای خود یک جشن گرفته و از خوردن گوشت تازه آن بزغاله لذت ببرند. اما چگونه می توانند این کار را عملی کنند؟ مرد روستایی قوی و درشت هیکل بود و این اوباش ضعیف نمی توانستند و نمیخواستند که به صورت فیزیکی درگیر شوند. برای همین فکر کردند و تصمیم گرفتند که از یک حقه استفاده کنند.
وقتی مرد روستایی داشت شهر را ترک می کرد یکی از آن اوباش در راه جلوی وی آمد و گفت: “سلام، صبح بخیر” و مرد روستایی هم در پاسخ به وی سلام کرد. بعد آن ولگرد به بالا نگاه کرد و گفت: “چرا این سگ را بر روی شانه هایت حمل می کنی؟”
مرد روستایی خندید و گفت: “دیوانه شده ای؟ این سگ نیست! این یک بز است”. سپس ولگرد گفت: “نه اشتباه می کنی، این یک سگ است. و اگر با این حیوان بر روی دوش وارد روستا شوی مردم فکر می کنند که دیوانه شده ای”. مرد روستایی به حرف های آن ولگرد خندید و به راه خود ادامه داد. در راه برای اطمینان خود پاهای بز را لمس کرد و خیالش راحت شد که این حیوان بر روی دوش بزغاله است.
در پیچ بعدی اوباش دوم وارد عمل شد و دوباره سخنان دوست اوباش خود را تکرار کرد. مرد روستایی خندید و گفت که ” آقا این بزغاله است و نه یک سگ”. ولگرد گفت: “چه کسی به تو گفته است که این بزغاله است؟ به نظر می رسد کسی سر تو کلاه گذاشته باشد – این یک بز است؟” و سپس به راهش ادامه داد.
روستایی بز را از دوشش پایین آورد تا ببیند موضوع چیست؟ اما آن قطعا یک بزد بود. دو هر دو نفر اشتباه می کردند! اما ترسی در وجودش افتاد که شاید دچار توهم شده است. آن مرد همانطور که داشت به سمت روستای خود برمی گشت نفر سوم را دید که گفت: “سلام، این سگ را از کجا خریده ای؟”. مرد روستایی دیگر شهامت نداشت تا گویید که این یک بز است. برای همین گفت :”آن را از شهر خریده ام”.
مرد روستایی پس از جدا شدن از نفر سوم (همان اشخاص اوباش) ترسی وجودش را گرفته بود. با خود فکر کرد که شاید بهتر باشد این حیوان را با خود به روستا نبرد – چراکه شاید مورد سرزنش قرار بگیرد. اما از طرفی برای خرید آن حیوان پول داده بود. در همین زمان که دودل بود، اوباش چهارم از راه رسید و به مرد روستایی گفت: “عجیب است! من تا به حال کسی را ندیده ام که سگ را بر روی دوش خود حمل کند. نکند فکر می کنی که این یک بز است؟”.
مرد روستایی دیگر واقعا نمی دانست که این حیوان بز است و یا یک سگ. برای همین ترجیح داد خود را از شر آن حیوان خلاص کند. اطراف را نگاه کرد و دید کسی نیست. بز را که فکر می کرد دیگر سگ است آنجا رها کرد و به روستا برگشت. ترجیح داد از پول خود بگذرد تا اینکه اهالی روستا او را دیوانه خطاب کنند. با این حقه اوباش ها توانستند بز را به راحتی و بدون هیچگونه درگیری تصاحب کنند.
ما در زندگی براساس گفته هایی که مداوم تکرار شده اند به باورهایی رسیده ایم که در اصل اشتباه و حتی دروغین هستند، هرچند که ممکن است میلیون ها نفر آن را تایید کرده باشند. باور یک چیز مخرب است، چراکه فرصت تجربه کردن از انسان را می گیرد.